الهام ظریفیان | شهرآرانیوز؛ خامه چین با اینکه به شهرش عشق میورزد و میگوید این شهر برایش منبع الهام بسیاری بوده است، چندسالی است در گرگان زندگی میکند. ساعتی را با این هنرمند درباره اوضاع این روزهای هنرهای دستی در مشهد گفتگو کرده ایم.
تعریف صنایع دستی با هنر خیلی فرق دارد و اشکال کار ما از همین ابتدا و با این تقسیم بندی اشتباه به وجود آمده است. صنایع دستی در نگاه اجمالی به گلیم، گبه و این مدل کارها گفته میشود. خیلیها فرق بین صنعت و هنر را درک نمیکنند. یکی از وظایف اداره میراث فرهنگی این است که جایگاه هنرمند را برایش مهیا کند.
باید بسترها فراهم شود. در ساختار هنری ایران مدیر هنری تعریف نشده است. یک هنرمند هیچ وقت یک «بیزینس من» خوب نیست، فقط یک هنرمند خوب است. دست کم بیست هنرجوی خوب و ممتاز تحویل داده ام. دوازده نفرشان به عنوان پیک موتوری کار میکنند، چون میبینند هنرشان جایگاه ندارد، درحالی که رسالت اداره میراث فرهنگی این است که فضاهایی را در اختیار هنرمندان برای عرضه آثارشان بگذارد. این همه بنای خالی در اختیار دارند؛ میتوانند با شهرداری تفاهم کنند که در هر منطقه یک خانه در اختیار هنرمندان بگذارد تا آثارشان را در آن ارائه دهند، به فروش بگذارند و ورکشاپ برگزار کنند. خود این جذب گردشگر میکند؛ ولی چنین اتفاقاتی را در مشهد شاهد نیستیم.
وقتی چنین فضایی باشد، کارهای بازاری و سریع الخلق میسازیم نه تابلویی که ساختش یک سال زمان میبرد. یکی از تکنیکهای هنری من باتوجه به تجربه طلاسازی، ساخت زیورآلات چوبی است. وقتی ببینم متقاضی دارم، طبق سلیقه آنها کار میکنم و در کنارش کار هنری ام را هم دنبال میکنم.
من دوست ندارم هنرم را با صنعت تلفیق کنم. خیلیها به من گفته اند: با دستگاه لیزر کار کن و مثلا برای درِ هتلها طرح بزن. اگر این کار را بکنم، درآمد خیلی بالایی خواهم داشت، ولی هنر چه میشود؟ حرف دل من چه میشود؟ من اگر بخواهم فکر اقتصادی بکنم، نباید کار هنری کنم؛ چون از قدیم گفته اند: «خوراک نقاشان نان ونمک است.» هنرمند در مملکت ما کسی است که زنده نباشد؛ وقتی بمیرد، میشود استاد. بیشتر هنرمندان تا زمانی که زنده بوده اند از درد ناشناختگی و مشکل اقتصادی رنج برده اند.
هنرمندان بزرگ هم به دلیل نبود همین موقعیتها به انزوا کشیده شده اند. اگر مکانی برای ارائه آثار در اختیارشان میبود، چرا باید کنج عزلت مینشستند؟ ساختار و الفبای کار اشتباه است. هنرمند اصالت شهر است. مایه اصلی هنرمند دلش است. در جدال عقل و دل، عقلم به من میگوید: بنشین با چند تلفن چندبرابر پول یک تابلو را دربیاور و به چشم هایت آسیب نزن و آرتروز گردن و دست نگیر.
ولی تصمیم گیری هنرمند با دلش است، نه با فیزیک و جسمش. من هر نقشی را قبول نمیکنم که کار کنم. من با یک ایدئولوژی کار میکنم. هر چیزی را معرق نمیکنم. چیزی را معرق میکنم که رسالت داشته باشد و پیامبری کند. من این طور به هنر فکر میکنم. برای همین همه کارهایم دلی هستند. هیچ وقت به فروش فکر نکرده ام. اگر درد دل میکنم، برای این است که خود را نماینده جمعی میدانم؛ جمعی که بخشی از آن شاگردان خود من هستند و میبینم، چون نمیتوانند هنرشان را ارائه کنند، به عنوان پیک موتوری کار میکنند.
راههای زیادی وجود دارد که بارها گفته شده اند، ولی باید برنامه ریزی درست و هدف دار وجود داشته باشد. اول، باید بازارچه هنرمندان در هر شهری، در هر منطقه شهرداری ایجاد شود. هنرمند اگر بداند جا و مکان برای کار دارد، نمیرود دنبال کارهای کاذب؛ هنری خلق میکند که انرژی مثبتی در جامعه ایجاد کند و موجب آرامش خاطر آدمها شود. این طوری هم رقابت بین هنرمندان به وجود میآید و هم کسی که بخواهد هدیهای برای کسی بخرد این امکان برایش فراهم میشود که بتواند یک اثر هنری را بدون واسطه از هنرمند بخرد.
دوم، باید یارانه مختص هنرمندان داشته باشیم. مثلا هنرمند باید برای بازدید از موزه و مکانهای فرهنگی کارت ویژه داشته باشد، چون او نمیرود آنجا که چیپس و پفک بخورد، میرود چیزی فرابگیرد و خلق کند.
سوم، صداوسیما باید هنرمند را رسانهای کند؛ باید هر روز یک برنامه ثابت برای معرفی هنر و هنرمندان داشته باشد. چهارم، هنرمند باید بیمه درمانی و بازنشستگی داشته باشد. مایه اصلی هنرمند جانش است، نه پول. سرمایه اصلی اش چشمان، دستان، احساس و از همه مهمتر اعصابش است. من وقتی عصبی هستم، نمیتوانم کار کنم؛ باید فراغ بال داشته باشم. این فراغ بال وقتی دغدغههای اقتصادی دارم، وقتی آخر ماه باید اجاره مکان کارم را بدهم، درحالی که هیچ اثری نفروخته ام، چون هیچ تبلیغی نداشته ام، چطور ایجاد میشود؟
چون رانت وجود دارد. ولی «آب جیحون را اگر نتوان کشید، هم به قدر تشنگی باید چشید». قرار نیست همه چیز مطلق باشد. درست است که این مسائل وجود دارد، ولی اگر تعدادی هم به دست نیازمند واقعی اش برسد غنیمت است. چشم من چند سال دیگر میبیند؟ دستم چند سال دیگر توان بریدن دارد؟ بعد از آن اگر همه زندگی ام از این راه باشد، چه باید بکنم؟ هنرجو این چیزها را که میبیند، همان اول انصراف میدهد. خدا را شکر من مشکلی نداشته ام، ولی این حرف هنرجوی من است که پیش من درد دل و شکایت میکند. من دو سال زحمت کشیده ام تا او را به مهارت برسانم، ولی میبینم کار را رها کرده و حرفش درست است. جوابی ندارم به او بدهم. نمیتوانم از او حمایت کنم.
نه. من میخواهم کارهایم و هنر ایران را از طریق مجامع بین المللی به همه دنیا نشان بدهم و به دنبال حضور در حراجی «کریستی» هستم. چیزی که من را با گرگان پیوند زد، اتفاقی بود که باعث شد دوستان خوبی در این شهر پیدا و بعد هم ازدواج کنم.
مجموعه هنری که در مشهد گردآوری شده بیشتر در حرم امام رضا (ع) است. مجموعه حرم مطهر یک موزه از هنرهای مختلف است و پس از مسائل معنوی، فضای خیلی خوبی را برای گشت وگذار زائر ایجاد کرده است. از نظر هنری مکانی الهام بخشی است. ولی در شهر مشهد خیلی آثار هنری چشم نوازی نمیبینیم و این برای شهرمان نقص است. حتی درون آرامگاه فردوسی -با آن عظمت و شکوه معماری اش و آن جایگاه شاعر در زبان فارسی- سرد و بی روح است.
یکی از آرزوهای همیشگی من در سی سال گذشته این بوده است که از نظر مالی آن قدر قوی باشم که بتوانم زیر آرامگاه فردوسی را مثل موزه داوینچی درست کنم، به گونهای که هر کس وارد آن میشود، فقط با تصویر و حجم و از طریق بینایی، شاهنامه را بخواند. گذشته از آن در مشهد ظرفیتهای زیادی برای ارائه آثار هنری، به ویژه هنرهای شهری و خیابانی داریم.
از نظر المانهای شهری و گل آرایی خیلی خوب است، ولی از نظر معماری خیلی قوی نیستیم. مشهد یک شهر مذهبی است و رسالت شهر ما با شهرهای دیگر متفاوت است. از نظر هنرپروری هم وضع خیلی خوب نیست. در شهر ما اگر کسی هنرمند باشد و هنرش را وقف یک مکان یا جایی بکند، خوب است، ولی خودش ارج وقرب ندارد. حداقل در نمایشگاههایی که من داشتم، میتوانم بگویم یک یا دو درصد هنرشناس و هنردوست بوده اند که البته اغلب برای خرید بضاعت مالی نداشته اند. مشهد شهر خوبی برای زندگی هنرمند و رشد او از نظر اقتصادی نیست. بازار هنر در مشهد بسیار ضعیف است و با اینکه از لحاظ محتوایی ظرفیت خلق اثر و الهام را دارد، از این ظرفیت استفاده نمیشود.
این ظرفیت به شدت در مشهد وجود دارد؛ چون مشهد یک شهر مذهبی است و دین در این شهر یک منبع الهام بسیار گسترده است؛ بنابراین هنر الهام گرفته از مذهب و دین، به شدت میتواند در سوغات مشهد به کار رود. چرا سوغات مشهد فقط باید نبات و زعفران باشد؟ متأسفانه برنامه ریزی درستی دراین باره صورت نمیگیرد. چند سال پیش به یکی از نهادهایی که آفرینش هنری در شرح وظایفش است دعوت شدم. بعد از ساعتی تعریف و تمجید و گفتگو، در نهایت گفتند: ما شما را دعوت کرده ایم که چیزی را به عنوان سوغات مشهد طراحی کنید.
گفتند: یک نمونه خام میخواهیم که بدهیم چین از روی آن برای ما تولید کند، چون اینجا ما صنعتش را نداریم و تولیدش بسیار گران درمی آید. گفتم شما این همه داعیه هنر دارید و این همه هم جوان بیکار داریم. صنعتش را وارد کنید. در عرصه هنری هیچ وقت این قدر به من توهین نشده بود.
باید هنری را که مختص مشهدی هاست ترویج بدهیم. مشهد، چون یک شهر مذهبی است، ترجیحش این است که هنرش هم مرتبط با مسائل عبادی باشد. مشهد میتواند به عنوان شهری برای ارائه آثار هنری مذهبی مطرح شود؛ مگر کم خوش نویس و نقاش بزرگ دارد؟ ولی آثار همانها کجاست؟ بیشترشان دنبال این هستند که آثارشان را برای فروش به ترکیه یا کشورهای عربی حاشیه خلیج فارس ببرند؛ با خودشان میگویند یک اثر هم آنجا بفروشیم، بهتر از این است که اینجا مجبور شویم همه آثارمان را وقف کنیم.
چند دلیل دارد. اول اینکه پولشان ارزش دارد و گرنه فهم هنری ویژهای ندارند. من دوازده کار به دبی بردم که ۹ اثر سورههایی از قرآن بود. طرحی از عقاب و طرحی از یک زن (به صورت نیم رخ) هم داشتم. طرح زن و طرح عقاب همان روز اول فروخته شد، ولی آن ۹ کار قرآنی را که همه شان جزو بهترین کارهایم بودند، برگرداندم!
ولی به هرحال به هنر پول میدهند؛ قالیچه قم را روی هوا میزنند. یکی از دردهای من این است که چرا یکی از سازمانهای ما برای حمایت از هنرمندان نمیروند در این کشورها نمایشگاه بزنند؟ مگر بد است که ارز به مملکت بیاورند؟ مگر حتما با نفت باید ارز بیاوریم؟ این هم ارز میآورد، هم هنر و فرهنگ ما را ترویج میدهد. یک نفر مطلع در اختیار هنرمندان بگذارند و به آنها سوژه بدهند که نمایشگاههای مضمونی بزنند.
همان طور که برای ماه رمضان یا دهه فجر نمایشگاه برگزار میکنیم. مثلا نمایشگاه مضمونی از قالی، معرق و هنرهای دیگر طبق سلیقه همان کشورها. با این کار انگیزه هنرجویان هم زیاد میشود. طرف با خودش فکر میکند اگر به خودش باشد شاید سی سال دیگر چنین شرایطی برایش فراهم نشود، پس حاضر است دود چراغ بخورد تا هنرش را ارتقا دهد.
انگیزه سازی مگر چیست؟ همینها هستند که به هنرجو انگیزه میدهند. پس همیشه حمایت، پول دادن نیست. دومین دلیل این است که آنها ندیده اند. ولی ما اشباع هستیم.
ما به اصفهان که میرویم انگار سی موزه را با هم رفته ایم. آنها ندیده اند و همه وسایل باارزش در خانههای لاکچری شان ایرانی است. با همه ایران ستیزیای که در اغلب آنها هست، هنر ایران را میستایند و بابت آن پول میدهند و سرودست میشکنند. ما در خیلی چیزها به آنها نرسیده ایم؛ مثلا در صنعت و در خودرو، ولی در هنر از آنها جلوتریم. من خیلی دلم میسوزد؛ چون ما در این مقوله مزیت داریم. در فرش، در معرق و حتی در طلاسازی در جهان اول هستیم، ولی از ایتالیا سرویس طلا وارد میکنیم.
رضا خامه چین سال ۱۳۵۳ در مشهد به دنیا آمد. منزل پدری اش نمایشگاهی از هنرهای ظریف بود؛ یک خانه بزرگ هزارمتری در خیابان سعدآباد مشهد با کاشی کاری ها، ارسی ها، شیشه رنگیها و گچ بریهای فاخر که برای معماران دنیایی از ایده محسوب میشد. خانه را پدرش که از معماران قدیم مشهد بود، یک سال قبل از تولد او ساخته بود. نقطهای در خانه نبود که رضای خردسال به سبک کودکانه از روی آن نقاشی نکشیده باشد. روی زمین میخوابید و از روی نقوش اسلیمی، گلها و گره چینیها طرح میزد و با مدادرنگی، رنگشان میکرد. زندگی در آن خانه پر نقش ونگار که حالا یک برج ۲۴ واحدی جایش را گرفته است، خلاقیت هنری او را هر روز شکوفاتر میکرد.
در سیزده سالگی با یک موی اسب روی دانههای عدس و ماش و لپه نقاشی کرد و در هجده سالگی روی دانه برنج «بسم ا... الرحمن الرحیم» را با گواش طلایی نوشت. در پانزده سالگی تصمیم گرفت طلاساز شود و رفت پیش یک استاد عرب به اسم ابوجاسم که کار ملیله عربی انجام میداد. خیلی زود در طراحی و اجرای زیورآلات طلا و جواهر ماهر شد، در حدی که خود ابوجاسم کارهایی را به او سفارش میداد. اما یک اتفاق باعث شد، طلاسازی را کنار بگذارد. ماجرا از این قرار بود که یک گوشواره گنبدی با الهام از کارهای عربی طراحی کرد.
۲۶ روز برای طراحی و ساخت آن وقت گذاشت و بعد آن را به یک زرگر معروف داد تا بفروشد و اجرت او را بدهد. بعد از مدتی برای دریافت اجرت کارش به مغازه زرگر رفت. از قضا خانمی که چند روز قبل گوشواره را خریده بود، هم آمده بود که آن را بفروشد و تقاضا داشت که، چون فقط ۱۰ دقیقه از آن استفاده کرده است، زرگر به همان قیمت فروش، گوشواره را از او بخرد. گمان میکرد طلافروش گوشواره را که از او بخرد، دوباره توی ویترین میگذارد و میفروشد و بنابراین میخواست اجرت ساخت گوشواره را برای او کسر نکند. زرگر هم برای اینکه اثبات کند زن اشتباه میکند، همانجا قیچی طلاسازی را برداشت و گوشواره را تکه تکه کرد.
در همان لحظه گویی قلب هنرمند جوان هم تکه تکه و در کوره ذوب شد. آنجا بود که به خودش نهیب زد و قسم خورد دیگر هرگز با طلا کار نکند، چون فهمید «در طراحی طلا و جواهر، خود طلاست که ارزش دارد و هنر طراح دیده نمیشود.» تصمیم گرفت از این کار بیرون بیاید. مدتها افسرده بود. احساس میکرد اگر یک روز چیزی خلق نکند، آن روزش بیهوده گذشته است؛ بنابراین سراغ کار کردن با ماده خامی رفت که کسی نتواند آن را ذوب کند: چوب که از یک موجود زنده به جای میماند، در طبیعت وجود دارد و تنوع آن به اندازه تنوع آدم هاست.